تا ته طول خیابون
وقتی رفتی زیر بارون
من فقط نگات می کردم
یه نگاه حتی نکردی
پشت سر که خوب ببینی
حتّی اونجا زیر بارون
با چشای خیس و نمناک
زیرلب دعات می کردم
می دونستم داری میری
از من و این قلب پاکم
داری فاصله می گیری
می دونستم که بیهوده س
اما باز صدات می کردم
بعد از اون هجرت غمگین
که منو گذاشتی رفتی
شب تار من شروع شد
توی بیکسی خونه
یاد خنده هات می کردم
شبا وقتی ماه می اومد
صورت تورو می دیدم
با یه لبخند صمیمی
می نشستم تا دَم صبح
تک تک ستاره ها رو
نذر اون چشات می کردم
می دونم که دیگه دیره
اما کاشکی اون شب سرد
که نگات آتیش به جون زد
پیش از اینکه دل ببندم
به راه خودم می رفتم
یه جوری رهات می کردم
یا اگر نمی تونستم
لااقل اون شب که رفتی
توی خلوت خیابون
زیر اون شُرشُر بارون
جونمو فدات می کردم.